دیروز وجدان کاری‌ام اجازه نداد اول صبح که می‌آیم شرکت چیزی بنویسم، یک ردی از خودم و این روز‌ها که می‌گذارنم به جا بگذارم، ولی امروز اجازه می‌دهد، اِی وجدان بازی گوش!

ابتهاج در راه که می‌آمدم، با صدای خودش، می‌خواند:‌ از روی تو دل کندنم آموخت زمانه» و من هم این دوران زیاد با خودم این را می‌گویم. 

این خط را زیاد پاک کردم و از نو نوشتم و راستش دیگر حوصله ندارم که بر ادامه‌ی نوشته‌هایم پافشاری کنم، هر جا پت‌پت کنم نقطه می‌گذارم.

 

داستان نقطه‌ها

مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها